پرسه



بدنبال روزنه‌ای ام. هرچقدر که می‌خواهد کوچک باشد. از آفتاب آموخته‌ام که چگونه باید از ریزترین روزنه‌ها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموخته‌ام. از کسی که هیچوقت نمی‌تواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، می‌آید و روی پاهایت می‌نشیند. و تو می‌گذاری‌اش. تو می‌گذاری‌اش اما مرا نه!؟

بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ببین: نمی‌آیی هوا ابری است. و من چه سرد کنج دلم نشسته‌ام. مدتهاست نشسته‌ام. می‌شنوی؟ زیاد دور نیستی. همیشه در حوالی همین دلی. شاید نباید منتظر باشم که تو بیایی. شاید من باید به سوی تو بیایم. اما نمی‌دانم. آخر اینجا هوا ابری است. می‌دانی؟ می‌ترسم.

من هنوز بچه ام. من هنوز می‌ترسم. من همیشه گریه می‌کنم. بیا و دستم را بگیر تا کمی آرام گیرم‌. قبول دارم که آفتاب نیستم. گیرم که سایه باشم. اصلا سایه‌ام. یک‌نفس کارهایت بایستان و آرام روی پایم بنشین. یک‌نفس.




تو شکل دیگری هستی. شکل دیگری از انسان. شکلی کامل. چقدر کورند کسانی که تو را ندیده‌اند. و چه گناهکار آن‌ها که با یک نگاهت عاشق نشدند.

صحبت از نگاه نیست اما. صدای تو روح را می‌پروازاند. بوی تو گام‌ها را بی‌اراده‌ به سمت گل می‌کشاند. نامت آسمان را رنگ می‌زند. ای ستاره سرخ! من رفته‌ام. مدت‌هاست مرا از زمینم بیرون برده‌ای. مدت‌هاست. .

لب‌ها و نگاه‌ها، دست‌ها و صحبت‌ها، چشم‌ها و غمزه‌ها، صورت و نوازش‌ها، گیسو و کشتن‌ها، من و بی‌تابی‌ها، من و مردن‌ها.

شب شد. شب است و در دوردستِ آسمانِ چشمانت، خرمن ریختۀ خرمای گیسوی تو چون خوشۀ پروین می‌درخشد. فانوس رمز تو بود اما نه! خیال تو روز و شب نمی‌شناسد. هرچند شبانه‌تر است اما همیشۀ زمان زبانه می‌کشد. تو، خود، فانوسی: فانوسی که هیچگاه خاموش نمی‌شود. تو، خود، اقیانوسی: اقیانوسی که جهانی را در دلش غرق کرده. من اما شمعم: شمعی که دلش برای دیدنِ تو اشک می‌شود. شمعی که حتی اگر باد هم خاموشش نکند، به‌زودی تمام می‌شود. اما نه! در مقابل تو هیچگونه ادعای وجودی ندارم. البته این عادی است که برگی خشک در زیرِ چکمۀ یک عابر فریاد سر دهد و بخروشد که: "این منم " .نه، من دیگر نمی‌گویم. اصلا من نیستم. شبیه باد: بادی که بی‌هیچ حرکتی بر روی نیمکتِ چوبیِ یک پارکِ آرام نشسته و دودِ سیگارِ جوانِ کنار دستش را به درون ریه‌هایش فرو می‌برد تا مزمزه‌اش کنند و آرام گیرند. 

تو شکل دیگری هستی. من شبیه همه‌ام. شبیه همه‌ام اما شکل دیگری دوستت دارم. 



سیاه‌تر، بزرگتر، دلگیرتر. ابری بدقواره به دیوار نیم‌ریختهٔ آسمان آویخته شده. شبیه به یک یأس آلوده که در دست آشنای نقاشْ آسوده. و آن‌وهمِ تاریک تا آنجا که چشم کار می‌کند چه‌یکدست کشیده شده. 

هیچ‌روزنی نیست که برقی آن‌را بشکافد. هیچ رعدی نیست که پوستِ این‌سکوتِ وحشی را بخراشد. هیچ آسمانی نیست که بخواهد دیده شود.

نیمه‌شب شد. ماه هرگز مرا نمی‌فریبد. نیمه‌شب است. ماهِ من دستش را بر سرِ آسمان می‌کشد. آسمان از شرم خود سرخ می‌شود. شهر، نم نم به آغاز یک سفمونی دست می‌زند.

ای شاهکار نوازش، ای قدیم‌ترین لحن، گوش من عمری است این‌نوای فنا را به انتظار نشتسه. و تو دوباره شاخۀ نیم‌مردۀ زمان را بر روی صورتِ زمین خم می‌کنی.

من باریدنی نبودم. تو تراویدی و من جان گرفتم. و بعدها من واژه شدم، باریدم، به پایان رسیدم و در غزلی تمام خود را به تو تقدیم کردم.

غزل، چارپاره، نثر یا قطعه. من به شکل های مختلفی دوستت دارم. اما غالبا به شکل یک جملهٔ بی نهاد و بی گزاره.



تنها به دنبال توام؛ در انتهاهای ناکجا. کاج، فریاد ساکت زمین، آسمان را نشانه گرفته؛ آسمان بیدادگر را. و مدتهاست که دیگر دلبستهٔ آبی آسمان نیست. آب هنوز ساکت است اما باد هیاهویی بی سر و ته به‌پا کرده است: هیاهویی به رنگِ بی‌رنگیِ خود. اینجا ناکجاست و آب هنوز آبی است. اینجا سپیداری احساس سستی می‌کند. و شقایقی را آشنایم که در هر غروب، زیر باریکه‌های گرم شفق، همواره داغ خود را می‌فراموشد و تا فلقِ فردا- چه‌قدر بچگانه - خود را می‌فریبد.

ای نشان درخشان ستاره‌ها، در نقطه‌ای خرد، در نقطهٔ صفر، جویای بینهایت‌ام.

صدای باریکی می‌شنوم. از پشت بیدها. اینجا بیدها، ایستاده، خوابیده‌اند. آب هنوز آبی است؛ و هنوز آرام. گوش‌کن. می‌شنوی؟ بادی از شرق فریادم می‌زند: همراه من بیا. می‌خواهد مرا هم زندانی کند: زندانیِ آزادی. من آزاد به سم. می‌شنوی؟

آه ای دریای خیال شب، دوباره می‌روی؟ می‌روی که دوباره سپیده دمید، بادبادکی از دست صاحبش رهید، و به آغوش باد رسید. آه. به دست بادِ بی سر و پا.

ماه تمام شد. ماه خوش‌رنگ من. شب‌هنگام در شهری، شمعی خاموش شد. خورشید بالای سر درختان پرسه می‌زند. اینجا آب، آبی است و من در تاریکیِ آفتاب، جویای سرچشمه‌اش هستم. اما چه بگویم؟ پروانه‌ای به پوست سپیداری پیله کرده. سپیداری سخت تر از صخره.



دلتنگم. دلتنگم و شاید این اقتضای زمان است. او نیست، و کتابش در دستم است. هیچ نسیمی نمی‌بینم. اتاق گرفته است. رایحهٔ غمی اتاق را گرفته است. کاغذ، سفید، اما قلم یار نیست. آخر اشک، مرکّب نمی‌شود. بوی نم می‌آید. پرده را کنار می‌زنم، پاییز پشت پنجره پیداست: وزشی زرد. آیا پنجره را بگشایم؟ پنجره را بگشایم تا- همانگونه که استحقاقش را دارم-  بوی پاییز بگیرم؟

هرگز نمی‌ترسم. برگریزان من، پیش از درخت‌ها آغازیده. مدت‌هاست نیمه عریانم. هیچگاه بهار را به خود ندیده‌ام. من از زمانی که چشم گشودم خزان‌زده بوده‌ام. هرچه فصل‌ها ورق می‌خورند اوضاع ثابت است. و من همواره به رنگ‌های گرم کشیده می‌شوم.

از اتاق می‌گریزم. به کجا؟ نمی‌دانم. پا بر خاک می‌گذارم و جاده را به حرکت در می‌آورم. گل‌های زرد، سریع، و درختانِ بلند، آرامند. کوه به سمتم می‌دود. من راه می‌روم که زمین می‌چرخد. زمین چون زیر فشار قدم‌های بیهودۀ من است، اینگونه می‌لرزد. از دامنه که بالا می‌روم، خورشید تیره می‌شود؛ همانگونه که همیشه. ای قله‌های قدیم، اکنون به فتح درآمدید. اکنون که بسیار دیر شده و دیگر هیچ زیورِ خورشیدی بر سینه‌تان ننشسته. 

ای همهٔ غروب‌ها، ای همیشه خزان‌ها، ای شدیدترین پرتوها، به رنگِ دردهای خود درآ، به‌ رنگ‌های گرم؛ همانگونه که همیشه!



در اتاقم مانند سنگی روی زمین افتاده‌ام؛ روبروی کتابخانه. درِ اتاق روی هم قرار دارد اما بسته نیست و باریکه های نور، با کلی منّت و از سرِ اکراه به درون می‌آیند. چشمانم صفحه‌های گرافون موجود در قفسه دوم کتابخانه را شکار می‌کنند؛ و گوش‌ها به دستْ التماس. می‌خواهم بلند شوم و قطعه پیانویی از شوپن را در گرامافون بگذارم، اما نمی‌شود. نمی‌توانم برخیزم. من دیگر برنخواهم خاست. سنگ‌ها تنها فرسوده می‌شوند.

در بالاترین قفسه- که چوب آن به طرز پرسش‌برانگیزی خمیده شده- تنها یک کتاب قرار دارد: یک کتابِ به اندازه. حال با این وضعِ خوابیدنم هیچ‌کس نمی‌تواند به آن دسترسی داشته باشد. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد.

برای گریز از این اندیشه‌های مانعِ خواب باید جلوِ این اندک نور بخشیده‌شده را بگیرم. با کمک دستِ سنگینم در را به هم می‌کوبم. از اطرافِ در یعنی فضای بین چارچوب و خودِ در، پرتوهای نیمه‌تاریکی خود را به زور و با التماس به درون پرتاب می‌کنند. انگار در بیرون برای هیچ ذرهٔ نورِ تازه‌ای فضای خالی وجود ندارد که اینگونه برخی‌شان به درون سرریز می‌شوند. انگار اگر این اندک پرتوها به اینجا نیایند، چند وقت دیگر، فضای بیرون-همچون بادکنکی که بیش از حد باد شود- منفجر خواهد شد.

به هرحال با وجود این‌پرتوهای تاریک، فضای اکنونِ اتاق مناسب یک خواب آرام است.

چشمانم را به‌آسانی می‌گشایم. زمان نگذشته اما از خوابیدن سیر شده‌ام. شاید چندسال خواب بوده‌ام. صدای شوپن می‌آید. و من، همچون گیاهی که سر از دانه بیرون بیاورد و در چند هفته به رشد مناسبی برسد، طی چند لحظه برمی‌خیزم. مانند پر شده‌ام. حس پرواز دارم: پرواز یک کبوتر. در را باز می‌کنم. تو آنجایی: پشت میز پیانو. سقفْ قد کشیده و من پر می‌گیرم. و بعد، انگشتانم درگیر موهایت می‌شود. تو می‌نوازی و اصطکاک دستی را با صورتم احساس می‌کنم.





*عنوان مطلب مستقیما از شعر "ورق روشن وقت" در دفتر "حجم سبز" سهراب سپهری برگرفته شده.

دیشب دوباره دنیایم را دیدم: طبق عادتش زیباتر شده بود. رایحه‌ای نرم شد، و چون خورشید به باغِ زمختی از واژگانِ نپرداخته‌ام تراوید. صداش چقدر دلنشین، سخن چه نامتناهی، هوا چقدر مناسب. و دل چقدر پر بود، چقدر تهی بود: از عشق، از فکر. آن‌وقت شهر-با این‌همه فریاد، با این‌همه جیغ- چو کودک آرامی می‌نمود که در آغوش پدر خفته باشد: بی هیچ جلب توجهی. بر روی چمن نشستیم که به آسمان نزدیک‌تر باشیم. سخن، خود، نسیم بود؛ سخن، خود، پرواز بود: نسیمی که نمی‌خواستیم فروبنشینند؛ پروازی که ابدا نمی‌خواستیم تمام شود. گاه نوازشِ دست‌هایم جان چندین نفر را می‌گرفت. گاه نفسش هزاران مسیح را زنده می‌کرد. و من که از بهار به شگفت می‌آمدم چگونه از او به حیرت نیفتم؟

آن‌زمان که در تاریکیِ مسحورکننده‌ٔ چهارسالِ زندگی‌مان بی‌باکانه قدم می‌زدیم سخن از آب بود. در هراسناکی‌ شبانه‌اش سخن از دوام بود، از ماندگاری. و چه به‌موقع. راستی، عجب از نگاه: زمانی که از ستاره می‌گفت درون چاه چشمهایش چندین صورت‌فلکیِ شگفت زاده می‌شد. و یا زمانی‌که از گل‌هایش می‌گفت، منحنی لبانش چقدر لطیف‌تر می‌شد.

سوگند به چشم که آنجا هیچ کوهی نبود. هیچ کوهی نبود و نیست؛ اما پژواک صدایش هنوز شنیده می‌شود. هنوز شنیده می‌شود این لطفِ نامیرا.

رنگ‌پاشیدن بر طرح زندگی هنرِ اوست. و در این عرصه نیز چون عطر پراکندنش در فضا حاذق است.

همه چیز در منتهای زیبایی و شکوه بود. همه چیز دلپذیر. به‌جز زمان که تنها مشکل‌مان بود. مثل همیشهٔ این‌دیدارها، از نور هم پیشی می‌گرفت. خواستم عقربه‌هایش را منجمد کنم. سرد شدم، یخ زدم، به لرز افتادم. شاید کمی از سرعتش کاسته شد. شاید هم نه.

بعد، من حتی صدای لرزش استخوانهایم را هم می‌شنیدم. می‌لرزیدم. سردم بود؛ طوری‌که انگار هیچ آتشی نمی‌تواند مرا از این لرزِ بچه‌گانه برهاند. ولی هیچ مهم نبود. هیچ‌وقت به‌هم نریختم اما ناگهان لحظهٔ وداع شد، ناگهان در آغوشت کشیدم و شعله‌ای حیاتبخش-چنانکه بر ابراهیم- احاطه‌ام کرد. ای همیشه گرم، همیشه سرخ، در دست‌های تو چه یخ‌های سیاهی که آب شد. من زنده‌ام به آتش آغوشت؛ ‌آتشی که هرگز  نمی‌میرد؛ اما اشکال اینجاست که لحظه به لحظه بر عطش گرم شدنم افزوده می‌شود و قلبِ به تپش افتاده پیوسته می‌پرسد:" بارِ دیگر کِی؟"

ای سرود شبانه، ای پرتو رنگ، دیگر کِی می‌خوانی، دیگر کِی می‌تابی؟ ای سرخ‌گل، ای رایحهٔ احیاگر، باید به زیباترینیِ تو اقرار کرد، و هم‌چنین به کوچکیِ خود. من چنان نیازمندِ تو ام که به‌قول سهراب:" مرا راهی از تو بِدَر نیست/ زمین باران را صدا می‌زند، من تو را"


قلم سنگینی می‌کند. کاغذ تاب نمی‌آورد. نکند دوباره می‌خواهم از تو بنویسم که اینگونه به نفس نفس زدن افتاده‌ام. شاید. . این روالِ همیشگیِ کار است. آخر از هرچه که قلم بگوید پا به فرار می‌گذارم و در اتاقِ بارانی‌ام درکنار عکس تو آرام می‌گیرم. و نوشتن را در کنار تو آغاز می‌کنم. تو پیوسته در جریانی، و من - با این‌همه نفس تنگی- پا به پای تو می‌دوَم و تعریفِ درستِ س را به جهانیان ارائه می‌دهم.

می‌خواهم برای تو بنویسم؛ همانگونه که دریا برای ماه. همانگونه که ابر برای درخت . همانگونه که خورشید برای شهر. همانگونه که رنگ برای خیال. . ای سراپا نگاه، خودت را در چشم‌هایم جستجو کن.

واژه‌واژهٔ شعرهایم را به تو مدیونم. تو مخلوق کلماتم نیستی، خالق آنهایی.

راستی اگر نمی‌دیدمت هیچوقت واژهٔ "خوب" در من نزول نمی‌کرد. یا هیچوقت برایم "زیبا" معنا نمی‌یافت.  هیچوقت هیچ رنگِ سرخی در هیچ چشمی طلوع نمی‌کرد. یا حتی اگر نمی‌دیدن‌مان هیچوقت حریر خاکستریِ راز از روی قاب آتشین "عشق" کشیده نمی‌شد. و هیچوقت هیچ شعری دیوانه‌ام نمی‌کرد. اگر نمی‌دیدمت - بقول سهراب- این‌همه "دچار" نبودم. اگر نمی‌دیدمت. اگر نمی‌دیدمت جهان چه هیچ بود. و آن‌وقت من چه آزادیِ تاسّف‌باری داشتم.

ای به تنهایی لاله‌زار، ای من درون تو گم، خورشید برای تو می‌تابد و با هر سلامِ او، جویبار مضطرب چه سخت، از روی خود آیینه‌ای زلال می‌پردازد تا شاید بتواند لحظه‌ای سیمای گلگونت را در کنار خود نگاه کند. من اما آیینه نیستم. اصلا در مقابل تو هیچ نیستم. من جزیی از توام! بی‌آنکه نیازش داشته باشی.

یادت هست؟ آن‌وقت که از کنار درخت می‌گذشتی، واژه شدم و بر سبزه‌زارِ سپیدِ کاغذ قطره‌قطره باریدم. تو می‌خواندی و من تمام می‌شدم.



امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعه‌ای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای ‌می‌گرفت. شاید پیش از این‌ها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمی‌دانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و می‌خواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانه‌ای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در این‌شهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری می‌گذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزمه‌هایی که از سکوت هم خالی‌تر است می‌گذشتی و حیرتِ حرف‌هایت در هیاهوهای هراسناکِ همیشگیِ اطرافم‌ خود را نمی‌نمایاند. نمی‌دانم.

من انسانم و همواره باید خود را مقصر بدانم. ای روان زلال، از تو شرمسارم و از خود خجالت می‌کشم. ببخشایم.

اما چرا این‌قدر از گذشته صحبت می‌کنم؟ دیگر تو را دیده ام، طریق را یافته‌ام و گل سرخ را فهمیده‌ام؛ دیگر گیسوانت را خیال نمی‌بافم. دیگر چشم‌هایت را به دریاهای حقیر نسبت نمی‌دهم. و اینک خیال دارم در نقطۀ دهانت، یکی از دو واژۀ لبهایم را مخفی سازم. و هم‌چنین کشیدنِ حریرِ سپیدِ دست‌هایت را - که جاودانه‌سازِ هر اصطکاکِ سرخِ لطیفی است - به صورت زخم‌دیده‌ام احساس می‌کنم.

اینک کلمه‌ای نزدیکم نمی‌شود. دلم را نمی‌دانم اما کلامم کدر شده؛ بگذار اینگونه بگویم. بگویم که سخت شکننده‌ام، بی‌تو. بگویم که آبِ آتش گرفته‌ام. بگویم که آتش آب‌خورده‌ام. بگویم که سکوتِ رنجاننده‌ام. بگویم که هوای مرده‌ام. و بگویم که بی‌تو خیالی خسته‌ام، و بی‌تو خستۀ خیالم.

شمع مرده‌ای بودم، حیاتم بخشیدی؛ می‌دانم. تو تمامْ آبی، تو تمامْ آتشی. تو تمامْ تاریکی، تو تمامْ نور. اما ای همیشه ندا، می‌خواهم در تو بسوزم، می‌خواهم در تو غرق شوم: می‌خواهم فقط یکبار در آغوشت بگیرم؛ می‌توانم؟



حسابی خرد شده‌ام. دیگر به هیچ‌کار نمی‌آیم. درست یادم نیست که کدام روز از پاییزِ پارسال بود که یاد امروزم افتاده بودم: واضح، چون جریان آب. اما آن‌روزم فراموش شده است: غریب، چون سنگی با بارانِ دیشبش. تنها صدایت را به یاد دارم. از آنوقت، اینجا همیشه دستی، ردّ حرفِ آخرش را بر سینه‌ی سطحی تجدید می‌کند که: "نه". و هربار که به تحلیل آن ردّ نامیرا ایستادم، روشنم شد که این ماده حل نشدنی است.

خواسته و ناخواسته، هر چه که باشد فاجعه‌ای به بار آمده است. فاجعه ای از جنس شکستن. امان از ریا! هیچ‌کس به من ظنین نشده است اما من بیش از همه‌کس به‌ خودم مشکوکم. همین‌که در ذهنت می‌تواند این گمان برده شود که پسر! شاید آن، انگشتِ تو بود که اولِ کار به یکی از دومینوها خورد و ثانیه‌ای نگذشته همه را تباه کرد، چقدر آزار دهنده است و تلخ. به تحقیق، اگر یقین داشتم که آن، «من» بودم که مسببِ فاجعه شد، حال و روز بهتری داشتم و لااقل تکلیف خودم را می‌دانستم.

روزگارم را بینگار! دیگر روزهاست که زیر پای خود نشسته‌ام که این، کیفر همان‌کار است. و آنچه که از خیال و اندیشه ام رخت بسته‌است توانِ انکار. چه کنم؟ 

چه کنم؟ ابری آسمان را پوشانده، درست هم‌ آن که حونی صدفِ خود را شکسته.

در گیراگیرِ کشمکشی به سمتی پوچ خمیدم، و به‌دنبال ماجرا، شب‌هایی شده‌است که چراغ به‌دست گرفته‌ام و، پیِ خورشید فروزان رفته‌ام.

در این مسیر تباه می‌شوم آخر یا نه، معلوم نیست. اما گمان می‌کنم روزی پیدایش کنم. هنوز هم هرآنچه محال نباشد حل شدنی است.




*من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی "حافظ"


یک سال از اولین نفس‌های این وبلاگ می‌گذرد و من -به‌شیوهٔ خود- لال تر شده‌ام. ابتدا شور نوشتن داشتم، تند می نوشتم، دوست داشتم بگویم که من هم می‌توانم بنویسم. من هم می‌توانم مثل دیگر نویسنده‌ها باشم. و هزار «من هم» دیگر‌. اما دیگر نه. نه قلم کمک می‌کند، و نه کاغذ سفید شوری برمی‌انگیزد.

زمان که گذشت فهمیدم برای آنکه یک خط بنویسی، یا باید یکسال درد کشیده باشی یا یکسال لذت برده باشی. هر واژه بایستی پشتوانه عمیقی داشته باشد؛ از درون تو. نمی‌توان واژهٔ بی‌محل خرج کرد. که آنگونه اگر شد نه اعتباری می‌ماند، نه آبرویی.

اما همه‌اش همین نیست. این‌صفحه، ماه مهرم بود. و البته هست. ماهی در دل شب بیرونم. من پیام دوست داشتنم را بلندبلند برای تک‌تک تارهای ساکتت می‌نوازم و جداجدا هر کدام را -چون بلبلی که گلی را- به پرستش می‌ایستم. من به زبان خودم دوستت دارم.

این را هم بدان، اگر دریا توفان است یا آرام، برای تو، ای دوست احتمالی، تنها بازتاب رام این دریا را -=ماه را- می‌فرستم و نگاه گاه‌به‌گاه تو بدان پیام، یگانه دلخوشی‌ام است.

در نخستین خطوط گفتم لال‌تر شده‌ام. اما نه! هرچند بسیار سخت می‌نویسم اما هنوز حرف‌هایی دارم. واژه‌هایی دارم. بنابراین، ای دوست احتمالی‌! سال دوم را  برای تو می‌نویسم. زلال‌تر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پمپ وکیوم روغنی VALUEتک مرحله 13.5متر برنامه نویس نمایندگی فروش تصفیه آب سی سی کا تجهیزات آشپزخانه صنعتی آیریس دفترچه یادداشت مشاوره تلفنی آویژه thailandnet.parsablog.com بروز ترین وبلاگ